جملات زیبا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید نظرفراموش نشه




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 569
بازدید ماه : 887
بازدید کل : 22554
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1



دریافت کد پرواز حباب ها
نويسندگان
الهام

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, :: 13:29 :: نويسنده : الهام

♥•٠· من یک دخترم


نه یک مانکن فروشگاه,


نه یک وسیله برای جلب توجه,


و نه یک تابلو نقاشی


پیشرفت و بالارفتن را میخواهم اما نه به هر قیمتی


آزادم اما با تفسیری جدابافته...


آزادی من حجاب من است ،


طلا هم آزاد است اما همیشه محفوظ ، طلا را هیچوقت فله نمیفروشند!


آن چه را فله میفروشند که زیادی آزاد باشد .نمونه اش "سبزی خوردن"!

♥•٠·

 
یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, :: 13:16 :: نويسنده : الهام

 

مَن از نَســــل لِـــــیلی ام...
مَن از جِنـــس شــــیرینَم...
مَن دُخــــــترم...
با تمام حساســـیت های دُخترانه ام...
با تَلنگری بارانـــی میشوم...
با جُـــــمله ای رام میشوم...
با کَلـــمه ای عــــــاشق میشوم...
با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم...
به راحَتی وابَــــــسته میشوم...
با پیــــــروزی به اُوج میرسم...
هنوز هم با عروسَـــــــکهایم حَرف میزنَم...
هنوزم هَم برایِشان لـــالـــایی میخوانَم...
من دُخـــــترم...
پُر از راز...
هرگز مرا نَخواهی دانِــــست...
هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی...
هرگز مرا نِمیفَــــهمی...
مَگر از نَـــــــسلم باشی...
مَگر از جِنــــسم باشی...

 
جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : الهام

 

 

 

 

"مـــــن" ؛ همینـــــــــــم کـــــــــه هستـــــــــــم .

مــــن کیــــم؟

کســـــی میدونه؟

من همـــون دیوونـــه ای ام کــه هیچ وقت عوض نمیشه.

همونـــی کـــه همه باهاش خوشحالـــن ؛

اماکسی باهـــاش نمی مونه

همونـــی کـــه هـق هـق همـه روبه جـــون و دل گـــوش میده ؛

اماخودش بغضـــاش رو زیـــر بالـــش میترکونــــه.

همونـــی کـــه مواظبه کسی ناراحت نشه ؛

اماهمه ناراحتش میکنن.

همونـــی کـــه تکیـــه گاه خوبیـــــه ؛

اماواسش تکیــــه گاهــــی نیست.

همونـــی کـــه کلی حرف داره ؛

امـــــا همیـــــشه ساکتــــــه.

آره مـــــن همــــونــــــم .

فقط برای خودم هستم " مـــن "

نه زیبایم و نه مهربـــان و نه محتــــــاج نگاهی ؛

برای تو که صورتــهای رنگ شده را می پرستـی ،

نه سیـــــرت آدمهـــــا را ، هیــــــچ ندارمــــــ ...

راهــــــت را بگیـــــر و بـــــرو ...

حوالـــــی مــن ٬ توقفـــ ممنـــــــــوع استـــ !!!

 

 
جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 17:45 :: نويسنده : الهام

 

نبایدبادوستات بری بیرون.چرا؟چون دختری
نبایدبری دربند چرا؟چون دختری
نبایدبری تولد.چرا؟چون دختری
نبابدتو خیابون بخندی چرا؟چون دختری
نبایدمانتو کوتاه بپوشی چرا؟چون دختری زشته
نبایدلباس رنگی بپوشی چرا؟چون تحریک کنندس
نبایدبری کلاس اسب سواری چرا؟چون محیط مردونس
نبایدسوار تاکسی بشی چرا؟چون بلا سرت میارن
نبایدبعد ساعت 7 بیرون از خونه باشی چرا؟چون خطر ناکه
نبایدبا پسر غریبه حرف بزنی چرا؟چون ابروت تو محل میره
نبایدبا پسر عمت گرم بگیری چرا؟چون تو فامیل واست حرف در میان
نمیتونی راننده موتور باشی چرا؟ چون دختری
نباید نباید نباید نباید نباید
دخترا نباید ازاد باشن به خاطر یه مشت مرد سواستفاده گر
دخترا نمیتونن بدون مادرشون جایی برن چرا؟ چون میگن دختره وله
دخترا نمیتونن بخندن چون صدای خنده تحریک کنندس
دخترا نمیتونن تا ساعت8شب بیرون باشن چون یه سری بی سرپاهرچی تیکس بارشون میکنن
مادخترا نمیتونیم ازادانه زندگی کنیم نمیتونیم اون جوری که دوس داریم زندگی کنیم چون خدایی نکرده دله شما مردا نلرزه
ما دخترا باید بر اساس حوس شما مردا و حرف بزرگترازندگی کنیم
اره این جا ایران است جایی که ازادی واسه دخترا تریف نشدس

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : الهام

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در
۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و
۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد


 
جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 17:29 :: نويسنده : الهام

به خدای لبخند ..​
به خدای شادی ..​
به خدای همه آنچه که از خوبی هاست ..​
به خدای همه آنچه که از زیبایی هاست ..​
دل من غمگین نیست ..​
دل من گمشده , شاید ؛ اما .. ​
دل من غمگین نیست ..​
و شبی از شبها ..​
در میان طپش عطر و نیاز خواهش ..​
با حضور و نفس عطر دل انگیز خدا ..​
آن دل گمشده را خواهم یافت .. .​

 
جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : الهام

 

من بودم ، تو و یک عالمه حرف

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد !

کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی ، یک آه چقدر وزن دارد

 
چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : الهام
 
چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:, :: 8:7 :: نويسنده : الهام

 

همیشه دور شدن معنای فراموش کردن نیست، گاهی فرصتی است برای یاداوری.

 

 
چهار شنبه 1 مرداد 1393برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : الهام

 

در هر ورق زمان نوشته ام به یادت می مانم ، حتی اگر هزار صفحه از تو دور باشم .